اس مس با حال
روزی از روزگاری تازه عروسی در خانه قصد پختن غذا کرد. این اولین بار بود که عروس می خواست در خانه ی شوهر شام بپزد. مادر شوهر او که تجربه ی زندگی داشت، کنار عروس آمد و پرسید: «می خواهی چه کنی؟» _می خواهم شام بپزم... _چه کار خوبی!چه میخواهی بپزی؟ عروس با بی میلی گفت:«کوفته. » _به! چه غذای خوبی. تا به حال کوفته پخته ای؟ عروس ناراحت شد و پرسید: «برای چه می پرسی؟ مگر کوفته غذای بدی است یا شوهرم دوست ندارد؟» _نه، کفتم که شاید کمک بخواهی؛ چون کوفته پختن کار ساده ای نیست. عروس با بی حوصلگی گفت: «من همه جور غذا پخته ام، کوفته پختن هم می دانم. »
مادرشوهر از کنار عروس دور شد. در این حال زیر شمی عروس رانگاه کرد و دید او کنار دیگ ایستاده و همین طور آبِ توی دیگ را بِه هَم می زند. این بود که فهمید آن طور که باید و شاید با کوفته پختن آشنا نیست؛ولی خود خواهی اش به او اجازه نم دهد پند مادر شوهر را گوش کند. پس دوباره کنار او آمد و گفت: «راستی دخترم، می دانی که برای کوفته درست کردن اول باید سبزی و گوشت را درون هاون بکوبی؟» عروس گفت:«می دانم. » _می دانی که آب را باید بجوشانی؟ _این را هم می دانم...دارم آب را می جوشانم. مادر شوهر کمی آرام شد و گفت: « می دانی که باید مایۀ کوفته را گرد وگلوله کنی و یکی_یکی در دیگ بگذاری؟ » _بله، این را هم می دانم، چه قدر حرف می زنی؟! مادر شوهر دیگر نتوانست آرام بگیرد، این بار با صدای بلند گفت: «پس این را هم می دانی که بعد از همه ی این کارها که کردی یک خشت خام هم روی در دیگ بگذاری ؟ » عروس گفت:«اگر حرفم را باور کنی، می گویم که این راهم می دانم! » مادر شوهر رفت و عروس مشغول آماده کردن شام_که همان کوفته باشد_شد. او همان طور که مادر شوهر گفته بود، مایۀ کوفته را در هاون کوبید، آب دیک را جوشانید وگلوله ها را یکی_یکی ذر ذیگ چید و به حرف ؟آخر مادر شوهر هم عمل کرد و یک خشت خام در دیگ گذاشت. چون خیال کرده بود خشت در دیگ گذاشتن هم از آداب کوفته پختن است. عروس در دیگ را گذاشت و با آسودگی به دنبال کارهایش رفت. شب که همسر او به خانه آمد پرسید: «شام چه داریم خانم؟ » تازه عروس با خوشحالی گفت: «همان غذایی که خیلی دوست داری، کوفته سبزی! » مرد خوشحال شد و گفت: «این کوفته خوردن دارد! زود باش که از گرسنگی مُردَم » عروس خانم سر دیگ رفت؛ ولی از آنچه که را دید ناگهان در جا خشک شد: خشت خام با بخار آب گل شده بود و در دیگ ریخته بود. شوهر از توی اتاق صدا زد: «پس چه شد کوفته سبزی که می گفتی؟ » عروس با شرمندگی گفت: «نی دونم چرا کوفته خراب شد؟مادرت خودش به من گفت که یک خَشت خام هم بگذار دَرشَ!»
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |